کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

از این ماه تا اون ماه

سلام عشقم ، حتماً پیش خودت گفتی مامانم از این ماه تا اون ماه یکبار هم به وبلاگم سر نمی زنه ؟!!!   حق با توئه ،‌من شرمنده ام . الان هم فقط اومدم که سلامی عرض کنم و عذرخواهی کنم بابت تاخیرم و برم ولی قول می دم زود زود بیامو وبلاگتو به روز کنم . اگر بدونی چه اتقاقایی افتاده  .... زندگی مامان فعلاً خداحافظ   ...
24 مهر 1391

خاطرات و روزهای قشنگی که تا به امروز به من هدیه کرد

عمرم سلام ، از دست مامانی که ناراحت نشدی درسته ؟ آخ جون نفس مامان اگه بدونی چند تا عکس تا به حال ازت گرفتیم !!!!!!!!  ولی من تعداد کمی از اونا تو وبلاگت گذاشتم . تو این پست فقط با عکس هات خاطرات رو ثبت کردم    عکس های شمال ( سیاهکل ) چه آفتابیه بابا ، چشممون اذیت شد ... خوش سفری تو عکسهات معلومه عشقم یادم نیست من و تو بابت چی انقدر خندیدیم ؟!! مخصوصاً تو قربون خندیدنت بابا خشایار و شما که رو تاب بچگی عمه سمانه نشستید حمام به سبک کاملا سنتی ( ولی چه حالی داد کیانم )  من و عشقم  عمه سمانه و عشق من   یک روز رفتیم خونه خاله آذر ( کرج ) و شبو اونجا مو...
4 مهر 1391

چهارماهگیت و دلبری هات

کیان عشق مامان سلام ، یه عذرخواهی ازت بکنم بابت تاخیرم . آخه سرم شلوغ بود و فرصت نمی کردم بیام برات بنویسم. عشق مامان چهارماهه شدی ، چهار ماهه که زندگیمون پر از عشقه فقط همینو می تونم بگم . عسل من ، تازگی ها یاد گرفتی جیغ بزنی و از خودت سرو صدا دربیاری ، یاد گرفتی که با صدای بلند بخندی وقتی می خندی انگار تمومه ثروت های دنیا مال من می شه زندگی من . عشقم به یمن اجلاس سران در تهران ، ٥ روز همه جا تعطیل شد و ما با باباخشارینا رفتیم سیاهکل . خیلی خوش گذشت . در دومین مسافرتت مثل اولیش آقا بودی . صبح های زود مثل خروس بیدار می شدی و شروع می کردی به جیغ زدن و صدا درآوردن و منو بابایی سعی می کردیم ساکتت کنیم تا بقیه بیدار نشن . خونه بابا خ...
4 مهر 1391
1